تاریخ : ۸ مهر ۱۳۹۱

نام ییلاق(خیل ما)(اِملا)بود که (کَس اِملاوُو=املای کوچک)و (وَلدَره=دره کجو معوج)هم از اجزاء خیل ما بود.وَلدره در ضلع شمالی و بر بلندای روستای(لاسِم)بود که البته درآن موقع هنوز از جاده و تکنولوژی خبری نبود و بسیار بکر ودیدنی بود
ابراهیم که چوپان بره ها بود(وَرا کُرد) از مدتها پیش به مرخصی نرفته بود. بر خلاف دیگر چوپانان همسر و فرزندانش در سنگسر بودند (دِه خُون)از آنجا که پدرم مرد خوش قلبی بود پذیرفت تا بر خلاف عُرف مالداری که مالدار کمتر بصورت جایگزین (بَدَل) چوپان میشد چند روزی جایگزین ابراهیم شود. از آنجا که خیلی دوست داشتم یک شبانه روز به چرا بردن گوسفندان را تجربه کنم با التماس و گریه و زاری پدرم راضی کردم تا برای یکشب مرا هم بهمراه خود ببرد.
پدر سوار بر قاطر با اشاره به من فهماند که پایم را روی پایش که بخاطر قامت بلندش نزدیک به زمین بود بگذارم،دستم را گرفت و با یک اشاره مرا سوار کرد. با دستان کوچکم محکم پدرم راگرفتم و باشوق سرم را به پشتش چسباندم و قاطر را هی کرد. ازخیل دور میشدیم،در لحظه ای کوتاه سرم را به عقب برگرداندم ومادر را دیدم که نگاه نگرانش مارا بدرقه میکرد دلم گرفت اما زود سرم را برگرداندم وذهنم را مشغول لحظاتی که در پیش رو داشتم کردم.
با گذشتن از گُدار ،خیل ناپدید شد و به (کَس اِملاوُو)که فضای سرسبز وزیبایی داشت رسیدیم .چند سگ گلّه به پیشوازمان آمدند اما اصلا رفتارشان دوستانه بنظر نمیرسید.بخاطر بلایی که قبلا بسرم آمده بود از سگ میترسیدم و تنها دغدغه من کنار آمدن با سگهای گله بود.پدر تنها با دو کلمه اَمری سگها را دور کرد(حُورُما……. حُورُما)وبه روی خودش نیاورد که متوجه ترس من شده.
به وَلدَره که رسیدیم دوباره سگها با همان حالت پیش آمدند،با کمی ترس وغروری که میخواستم به رخ پدر بکشم با صدای کودکانه جیغ کشیدم: (حُورُما……. حُورُما).اما نمیدانم چرا سگها زیاد توجه نکردند با تکرار همان جمله توسط ابراهیم سگها عقب نشینی کردند و ابراهیم درحالی که کمک میکرد از قاطر پیاده شوم خطاب به پدرم گفت :(عجب بَدلی مَره بیارته)عجب جایگزینی برام آوردی .متوجه شوخی ابراهیم شدم والبته زیاد خوشم نیامد.چای ابراهیم آماده بود .فرش گُل زرد طبیعت بهمراه انعکاس لکه های ابر وآبی آسمان در (جُووِه=آبشخور گوسفندان)آنقدر مرا غرق در خود کرده بود که متوجه رفتن ابراهیم نشدم.
پدر از داخل خورجین چیزهایی را جابجا میکرد به شوخی ازمن پرسید:میتونی فرداشب کار منو انجام بدی من برم خیل؟ در دلم گفتم نه اما غرورم اجازه نداد و به پدر جواب دادم: ب…ب….بله. از جوابم صدای خنده بلند پدر در کوه پیچید.
آتش بزرگی بر پا کردیم و ناهاری که مادرم درست کرده بود را در گوشه ای از آن گرم کرده و درآن فضای رویایی با لذت زیاد خوردیم .بعد از استراحتی کوتاه قابلمه ی مسی سیاهی در دست پدر دیدم که خیلی ذوق زده شدم.بله شام دیگی(دَمپُختَک مخصوص)داشتیم.خُولِنجِه(ذغال زنده باقیمانده از آتش)را کاملا باز کرد و قابلمه را در داخل آن گذاشته وروی آن را با همان خولنجه پوشاند.
صدای زنگوله هایی که تک تک بصدا در میامد نشانه اتمام زمان استراحت وفرا رسیدن زمان چرا بود. گوسفندان به سمت بالای کوه در حرکت بودند و من در دنیای کودکانه ام گاهی بره کوچکی را دنبال میکردم وپس از چند بار زمین خوردن در آغوش میگرفتم میبوسیدم و رها میکردم و یا از پدر اجازه میگرفتم و یک گَوَن بزرگ(اَلگِن داز)را آتش میزدم و در آن هوای مِه آلود با خُنکای دلنشین از گرما و لهیب آن لذت میبردم.هوا کم کم رو به تاریکی میگذاشت و ما هم بسمت منزلگاه (گارِه)برمیگشتیم.
با تاریک شدن هوا به میتکِه(منزلگاه چوپان که شامل یک دیوار سنگی عمدتا خشکه چینی شده به شکل دایره ای که تنها یک وروودی دارد)رسیدیم، دوباره چای پدر در زمانی کوتاه آماده شد که چقدر هم در آن هوا و با آن خستگی بمن چسبید.غرق در رویاهای کودکانه ، به نور آتش خیره شده بودم صدای پدر دیوار رویاهایم را فرو ریخت: گرسنه ای؟ گفتم بله، با تصدیق من سفره کوچکی را در داخل میتکه پهن کرد وبا ذوقی که یک میزبان برای پذیرایی مهمانش دارد درب قابلمه (دیگی) را باز کرد.بخار و بوی عطر دیگی فضای میتکه را پُر کرد .چقدر لذیذ بود بخصوص که نه از قاشق خبری بود نه از چنگال، به رسم سنگسری با دست شام خوردیم .آنقدر شام پُر چرب و سنگین بود که هنوز سفره جمع نشده سنگینی خواب را در چشمانم حس کردم،پدر که متوجه خواب آلودگی من شده بود گفت: نیمه شب باید گوسفندان را به چرای شبانه(شاکَر)ببرم توکه خوابت میاد و خسته شدی من تنها میروم اما بالای همین تپه هستم اگر از خواب بیدار بشی که نمیترسی؟ گفتم نه ، راستش کمی نگران بودم از طرفی هم خیلی دلم میخواست همراه پدر بروم اما با آن خستگی و خواب آلودگی قید(شاکَر) را زدم و درحالیکه روی بازوان پدر در داخل لَمچِقا(چُقا نَمدی سنگسری)دراز کشیده بودم پلکهایم بسته شد.
نمیدانم خواب سنگینم چه مدت طول کشید که با صدای واق واق سگها (به احترام نام قدیم وطنم از واژه پارس استفاده نکردم) از خواب بیدار شدم. پدر را در کنارم ندیدم ، ترس تمام وجودم را فرا گرفت چون میدانستم سگها بیهوده واق واق نمیکنند وحتما اتفاقی افتاده،با احتیاط از در وازه میتکه که بسمت پایین دره و(روستای لاسِم) بود نگاه کردم. در زیر نور کمرنگ ماه چند سایه بزرگ را در پایین دره و حدود 200متری تشخیص دادم که آرام آرام بسمت من میامدند و سگها هم رو به همان سایه ها صر و صدا میکردند. خدای من این جُثه فقط میتوانست مربوط به خرس باشد.
از ترس عرق سردی به پیشانی ام نشست میخواستم پدر را صدا کنم اما با خود فکر کردم ممکن است صدای من موجب جلب توجه خرسها شود،سرم را بداخل لَمچقا فرو بردم آنرا کاملا به خودم پیچیدم با این تفکر که خرس نتواند براحتی مرا پیدا کند.تمام تنم از عرق خیس شده بود و بیصدا بشدت گریه میکردم صدای سگها پس از مدتی و یکی یکی خاموش شد. دیگر اطمینان پیدا کردم سگها یکی یکی توسط خرسها کشته شده اند . ترسم مضاعف شد وجرات نفس کشیدن هم نداشتم .مدتی که برای من سالها به طول انجامید وهر لحظه منتظر حمله خرس بودم.ناگهان احساس کردم دستی سعی در باز کردن لَمچِقا دارد خواستم فریاد بکشم و حرکتی برای نجات خودم .اما انگار زبانم لال شده بودم و بدنم فلج. درآخرین لحظه که لمچقا باز شد تمام توانم را متمرکز کردم وتوانستم جیغ کودکانه بلندی بکشم که سرم را در دستان مهربان پدر حس کرم. پسرم،بابا جون نترس منم پدرت. چی شده؟ خواب دیدی؟ بغضم ترکید و با صدای بلند هق هق کنان داستان را تعریف کردم.پدر در حالیکه مرا در آغوش خود میفشرد با خنده آرامش بخشی گفت: کدام خرس مرد؟بیا نگاه کن!
تازه متوجه روشنی هوا شدم به جایی که پدر اشاره میکرد نگاه کردم ….درحالیکه هنوز هق هق میکردم زدم زیر خنده……آنها فقط چند گاو متعلق به روستاییان لاسِم بودند که در حال چرا بودند.
سگها هم اول به اشتباه من دچار شده بودند و با نزدیکتر شدن گاوها متوجه شده و ساکت شده بودند.آخر ما در خیل خودمان فقط گوسفند داشتیم و من انتظار دیدن گاو را نداشتم. در حالیکه میخندیدم و اشکهایم را پاک میکردم سعی میکردم با خندیدن سر خوردگی و شکستن غرورم را پنهان کنم.
پدر که متوجه این قضیه شده بود گفت: اینها درسهای زندگیه.. امروز یاد گرفتی که باید با چشم باز به اتفاقات اطرافت نگاه کنی…این اتفاقات برای همه ما هم افتاده،نگران نباش مرد،این یه قضیه مردانه است و پیش خودمون خواهد موند،حال بریم سراغ صبحانه. . . .(کودکی یادش بخیر)
مهر ماه1391

برچسب‌ها:


34 پاسخ به “خاطرات خیل : وَلدَرِه”

  1. سنگسری کاتا گفت:

    ارمونی نه روژی

  2. همشهری گفت:

    سلام قشنگ بود خواستم بدونم اگه من از این خاطرات برای نوشتن فیلم نامه یا داستان استفاده کنه از نظر شما اشکالی داره

    • بختیارذوالفقارخانی گفت:

      لطف دارید-
      نه تنها اشکالی نداره بلکه میتونم ادامه این خاطره که دست کمی از این قسمت نداره رو هم تقدیمتون کنم-البته مشغول نگارشش هستم تا برای سایت ارسال کنم.

  3. گل آقا گفت:

    نخیر بختیار جان
    بنده از خیل شما اطلاع ندارم
    اما دل نوشته های شما زیباست .

  4. گل آقا گفت:

    ارمونی
    خا خیلی بلا

    • بختیارذوالفقارخانی گفت:

      گل آقا جان
      بنظر میاد شما هم از خیل املا خاطرات زیبایی دارید. اگر اینگونه است ماراهم شریک خاطراتتان کنید-سپاس

  5. پارسا گفت:

    خاطرات کودکی با آن قلب زلال بسان برف و سلیم جلوه ای از نور خداست. بنده در این شهر غریب بسیار تحت تاثیر قرا گرفتم. خدا پدر بزرگوارتان را قرین رحمت کندوشما بی نهایت سپاسگزارم.

    • بختیارذوالفقارخانی گفت:

      پارسای نازنین-سپاس
      خدا رفتگان شما راهم غرق در نور سازد.
      من و شما تنها از خانه پدری فاصله جغرافیایی داریم اما غریب نیستیم با اینهمه همشهریانی که قلبشان سر شار از عشق است نمیتوانیم غریب باشیم و احساس غربت داشته باشیم.

  6. سرباز کوروش گفت:

    بنام اهورا مزدا
    جناب آقای ذوالفقار خانی ، درود
    ازاین که بزرگوارانی مانند شما در پی زنده نگهداشتن اعمال و افکار نیک نیاکانمان هستند احساس غرور میکینم ، ازشما به خاطر بیان این خاطرات که یادآور خاطرات مشابه خوانندگان است بی نهایت سپاسگذارم .

    • بختیارذوالفقارخانی گفت:

      سرباز کوروش گرامی
      سپاس از مهرورزی شما .صد البته همین مهرورزی بزرگوارانی چون شماست که به ادامه کار دلگرممان میکند. بازهم سپاس و بدروود

  7. ناصر تورانیان گفت:

    بختیار عزیز مارا به یاد قدیم بردی دمت گرم و سرت خوش باد. بدرود

  8. اکبر حیدری پور گفت:

    انشا ال… تو بستون

  9. اکبر حیدری پور گفت:

    یه شب من و علی با رمه بودیم. اون سالها پس خلی بین و صحرا کفاف نمی ده. صبح علی می خواست زرنگی کنه و یه گریزی به صحرای ده صفینیا زد. یه ده صفینی معلوم نبود یه دفعه مثل جن ظهور کرد و هوار هوار علی و اون بلند شد.من که تو لمچقا(نمد چقا)خواب بودم و صداها رو میشنیدم بلند شدم و به سمت اونا رفتم. ده صفینیه که دید ما دو تاییم یه کم ترسیدو آل ایلا ماند.من که نزدیک شدم گفتم چه خبره تونه خیلی صحرا علف داره شما هم بیافتین به جون هم.هر دوتا شون با دهان باز (آل ایلا)دورو برو نگاه کردن و بعد نشستن با هم دیگه حرف زدن. انگار نه انگار که نزدیک بود هم دیگه رو بولرن.منم سوار الاق شدم و به سمت خیل رفتم.خنکی هوای کله یادم نمیره.ده صوفی یان هم اسم قشنگیه.

    • بختیار ذوالفقارخانی گفت:

      اکبر عزیز همانطور که فرمودید ده صوفیان هم قشنگه .ایکاش میتونستید یه چند تا عکس از اونجا بگیرید و از اهالی محل وجه تسمیه آنجا را بپرسید

  10. اکبر حیدری پور گفت:

    یادمه یه شب منو عباس کرد بودیم.تا من تو گاره(مهور گاره)چایی درست کنم عباس با اینکه مس کرد بود و رمه کرد هم بود.گوسفندا رو لته داد و با چهار تا گوسفند اومد تو گاره گفتم بقیه کجان؟ گفت: کمی ین؟خلاصه یکی دو ساعت دنبالشون گشتیم تا پیدا شدن.با گوسفندا که بر میگشتیم عباس که جلو من دسته گل به اب داده بود هی میگفت پدر سوخته ای ورا. البته ان شب تورنه ای بود و از این اتفاقات طبیعیه. الان که یاد اون موقع افتادم میبینم چقدر خاطرات با طبیعت زنده و شفاف هستن و من این رو از نوشته قشنگ شما میبینم که یاد آور ان خاطرات شد. موفق باشید.

    • بختیار ذوالفقارخانی گفت:

      خاطره قشنگی بود-سپاس
      والبته خاطره زیبای شما هم منو به حال وهوای ترنه و پیس پیسوو برد

  11. اکبر حیدری پور گفت:

    انشای قشنگی بود منو یاد نوجوانیم تو جوچال(ییلاقمان)انداخت.بد نیست انجمن ورا کردهای قدیم بسازیم و خاطره های قدیمی مرور بشه.

    • بختیار ذوالفقارخانی گفت:

      سپاس اکبر عزیز
      از قدیم گفتند :وصف العیش، نصف العیش(: خوبست همه ورا کردها،قصر کردها،رمه کردها،مختبادها و بره نشینها ،بره هاچکلا و….. خاطرات تلخ وشیرینشونو بنویسند تا حداقل آن خاطرات زنده بماند. مالداری که در حال فناست

  12. ساجد پرسا گفت:

    آقا بختیار خیلی خوب خاطراتت کودکیتو توصیف کردی واقعا زیبا بود مرسی از شما

  13. منم هستم گفت:

    خیلی بامزه بود.ادم خودشو تو اون فضا تجسم می کنه.

    • بختیار ذوالفقارخانی گفت:

      دوست نازنینم
      همین ابراز مهر شما ودیگر دوستان است که مرا دلگرم میکند و جسارت به دست گرفتن قلم رابمن میدهد. هرچند که خود را هرگز در خور نام نویسنده نمیدانم

  14. شهزاد گفت:

    خاطره بسیار زیبا و تاثیر گذاری بود نمی دانم چرا در آن قسمت که (پدر سوار بر قاطر با اشاره به من فهماند که پایم را روی پایش که بخاطر قامت بلندش نزدیک به زمین بود بگذارم،دستم را گرفت و با یک اشاره مرا سوار کرد….)نا خودآگاه یاد پدر خودم افتادم روح همه رفتگان شاد ….

  15. hamid sangesar گفت:

    خاطره ای بسیار جالب و شکیل . ممنون اقا بختیار .

  16. دوست گفت:

    خدا پدرت را قرین رحمت کند خاطره ای از ایشان دارم که فراموشم نمیشود تازه از خیل برگشته بودیم و مادرم در دو قابلمه مسی آرشه و خوورش ریخته به عنوان سوغات برای بستگانی که دهخون بودند میبردم در پستلو جلوی مغازه کفاشی آقای کارگر شما را با پدرتان دیدم و احتمالا چون تابستان همدیگر را ندیده بودیم باهم گرم گرفتیم که پدرتان قابلمه را یک به یک باز کرده و از کیفیت آرشه خوورش تعریف و شوخی هایی که جزئیات آن یادم نمانده است ،اما قد بلند و چهره مهربانش را هنوز به یاد دارم.

    • بختیار ذوالفقارخانی گفت:

      بادروودبه شما دوست عزیزوسپاس ازمهرتون.ایکاش خودتون رو معرفی میکردید تا من هم از شنیدن نام شما هم خوشحال بشم هم زمینه یاد آوری خاطره جدید بشه

  17. حمید گفت:

    خاطره نوستالِژیک زیبایی بود.
    منتظر بعدی هستیم.

  18. سنگسری دختر گفت:

    بسیار زیبا بود.
    من هم دوست داشتم یک بار همراه عمویم بروم و حالا توانستم از دریچه تجربه شما تجربه کنم. متشکـــــــــــرم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تبلیغات