تاریخ : ۲۲ شهریور ۱۳۹۱

کودکانی9یا10ساله بودیم. تصمیم جمعی گرفتیم تا مردشدنمان رابه رخ مردان خیل بکشیم. تصمیم گرفتیم برخلاف روزهای قبل که هیزم را بصورت کوله بار میاوردیم ،مثل مختبادها وبزرگترها چهارپا ببریم و باری بسیار بزرگتر به خیل بیاوریم-حیدر گفت :من ازنظر کندن هیزم مشکل ندارم اما بستن بار و سوار کردن آنرا بر روی چهارپا بلد نیستم.من،حسین وحسن هم حرف حیدر رو تایید کردیم که ناصر با افتخار گفت:من بلدم.
هرکدام سوار یک چهارپا شدیم و با ظرف آبی راهی صحرا شدیم.به محض رسیدن به محل مورد نظرمون با عجله شروع به کندن هیزم کردیم اون هم فقط (اَلگِن داز که حجم زیادی داشت)و (موش داز که براحتی کنده میشد).از گرما وشدت تابش آفتاب صورت هممون مثل لبو شده بود آخه قبل از بَره(شیردوشی)عصر باید برمیگشتیم آخه ما (هاچکَلا)هم بودیم.
با بدبختی تونستیم اندازه چهار برابر روزهای قبل هیزم بِکَّنیم.به ناصر گفتیم حالا نوبت توست. ناصر ژست مردانه ای گرفت و شروع بکار کردو بارها روکنار سنگ بزرگی بست. چهارپا رو آوردکنار سنگ و همه با هم سعی کردیم بار را بلند کرده و به پشت الاغ بیاندازیم اما خیلی سنگین بود.ظرف آب تمام شده بود و گلوی همه خشک.گفتم بچه ها اگه نتونیم بار کنیم همه به ما میخندند.یاعلی گفتیم و بار رو بسختی به پشت الاغ منتقل کردیم واینکار را 5بار تکرار کردیم.حالا با گردنی بر افراشته بهم نگاه کردیم و راضی وخوشنود از خودمان لبخند زنان به راه افتادیم که ناصر گفت بچه ها حواسمون نبود به (بَره)نمیرسیم عجله کنید.
با چوبدستی کوچکمان الاغها را هی کردیم و با سرعت براه افتادیم هنوز اولهای راه بودیم که در اثر تند راه رفتن الاغها (دازها)یکی یکی شروع به افتادن کردند.غم بزرگی در دل همه نشست و گره به ابروان همه. اما چاره ای جز رفتن نداشتیم دیر شده بود.خلاصه اینکه تا 100 متری گُداری که به خیل مُشرف بود کُل بار از روی الاغها یکطرفه شد و افتاد. اون غم بزرگ رو هر گز یادم نمیره.5تایی نشستیم و زار زار زدیم زیر گریه.حسن از همه کوچکتر بود این بود که او را با التماس و بسختی راضی کردیم به بالای گُدار برود و کمک بیاورد .در حالی که بشدت گریه میکردیم چند قدمی او را بدرقه کردیم.طفلک حسن با دستای کوچکش میزد تو سرش و (اَلبدا اَلبدا) کنان به بالای گدار رسید و با همان حال خطاب به مردان خیل که در حال شیر دوشیدن بودند فریاد میزد: کمک کنید.
پدرم فکر کرده بود گرگ بما حمله کرده و در چشم بهم زدنی خودش را بما رساند.ودر حالی مارا دید که بر سر و روی خودمان میزدیم وبشدت گریه میکردیم نه از روی ترس بلکه از غیرت. که آبروی ما رفت و موفق نشدیم.
حسن داستان را برای پدر تعریف کرده بود .دیدم با مهربانی همیشگی لبخند به لب پیش میاید و از همانجا میگوید:عیب نداره-مهم نیست-همه مردان خیل اولین بار همین بلا سرشان آمده-فدای سرتون.
آبی بر آتش بود اما مگر شرم و سرشکستگی اجازه توقف گریه هامونو میداد؟
به بالای بَره که رسیدیم خطاب به مردان خیل گفت:مردامون بارشونو تا نزدیک خیل آوردند و همین یعنی اینکه میتونند فردا کارشونو تموم کنند.وبا این حرف پدر، آرامش به جمع ما بازگشت .حالا از آنجمع 5 نفره 2نفردر بین ما نیستند.شهیدحیدر اروئی و شهید حسین ذوالفقارخانی.روحشان شاد و یادشان سبز
توضیح عکس:نفر اول نشسته از چپ شهید حسین ذوالفقارخانی 2-نفر دوم نشسته از چپ:بنده 3-نفر چهارم نشسته از چپ :حسن عرب 4-نفر چهارم ایستاده از راست:ناصر عرب 5-نفرهفتم ایستاده ازراست:شهید حیدر ارویی

برچسب‌ها:


28 پاسخ به “خاطرات خیل املا”

  1. با سلام
    جناب آقای بختیار ذوالفقار خانی
    اینجانب داود اروئی برادر شهید حیدر اروئی کارمند دانشگاه تهران امروز 31/2/92 خاطرات شما را خواندم و برایم سالهای کودکی زنده شد زمانی که ما بچه بودیم و شما بزرگتر از ما بودید کارهای مردانه انجام می دادید یادم هست برادرم حامد (حاجی بابا) به شما می گفت بخله بلا !!!
    یاد مرحوم پدر بزرگوارتان گرامی باد روحش شاد.
    با تشکر
    اروئی

    • بختیار ذوالفقارخانی گفت:

      داوود عزیز
      چقدر از پیام شما خوشحال شدم بخوبی تصویر کودکی شما را در ذهن دارم.با یک تی شرت زرد و یقه آبی یا سبز.شیطنتهاتونو و همدلیهاتون با حیدر نازنین که همیشه درخاطرم زنده و جاوید است .روحش شاد. به تمامی خانواده سلام مخصوص مرا برسانید

      • با سلام مجدد خدمت شما بختیار عزیز
        چشم حتماً سلام شما را به گرمی به خانواده ام می رسانم.
        لطفاً اگر عکسهای دیگری از قدیم در اختیارتان است روی سایت قرار دهید تا من بتوانم از روی آنها کپی کرده و چاپ کنم. یا اینکه به آدرس ایمیل اینجانب ارسال نمائید. orooi_davood Q yahoo.com
        یادآوری خاطرات گذشته بسیار شیرین است.
        با تشکر فراوان

  2. الهام ذوالفقاری خانی گفت:

    با سلام وخسته نباشید می خواستم بدونم همه این ذوالفقاری ها با هم فامیل میشن چون تازه یکساله که فهمیدم فامیلی اصلی من چیه وهیچ اطلاعاطی در این مورد ندارم اگه میشه منو راهنمایی کنید ممنون

    • بختیارذوالفقارخانی گفت:

      بادروود بانو الهام گرامی.
      خوشحالم که با دختر عموی جدیدی آشنا میشم.ذوالفقارخان سنگسری از سرداران رشید ایرانی بود که ساکن طالب آباد بود شهامت وشجاعت این دلاورمردسنگسری بحدی بود که فتحعلیشاه قاجار از او بعنوان سردار کلیدی جنگهایش سود میبردچرا که در همه جنگها پیروز میدان بود.
      نوادگان این سردار نام فامیل خودراکه شامل ذوالفقارخانی،ذوالفقارخانیان،ذوالفقاریان و ذوالفقاری میباشد گرفته اند.به احتمال قریب به یقین نام فامیل شما هم ذوالفقارخانی است چون بنده تا بحال ذوالفقاری خانی نشنیده امودرصورت تمایل نام ذوالفقارخان راسرچ کنید یا کتاب تاریخ سنگسر (زنده یاد چراغعلی اعظمی)را مطالعه کنید.fb

  3. گل آقا گفت:

    همیشه وقتی یاد اون اون روزا می افتم یاد این شعر برام تعداعی میشه که :
    گویند که خواجه بی رحمی چوبی را بر گرده خر پیری کوبید .
    خرک نالید و گفت :
    ای روزگار

  4. گل آقا گفت:

    یادمه ییلاق گلی گچ ( از توابع پلور ) بودیم
    عمو مختار ( مرحوم مختار حیدری پور )منو فرستاد تا برم از دام دام کره(آبشار)آب بیارم و منم یه دبه 20 لیتری برداشتم و سوار الاغ رفتم تا آب بیارم با هزار زحمت و با چه مکافاتی آب رو ریختم تو 20 لیتری آخه دام دام کره کوتاه بود و نمیشد آب تو 20 لیتری ریخت .
    خلاصه 20 لیتری پر از آب رو سوار الاغه کردم و تا نزدیک ککه ( خانه ییلاقی ) که رسیدم الاغه از شوق جو هایی که انبار کرده بودیم سرعتشو زیاد کرد و من و 20 لیتری رو انداخت زمین و آبی که با زحمت آورده بودم همش ریخت زمین . بیچاره الاغه رو از سر بچگی حسابی زدم و بردمش یه جایی 3 روز بستمش که نه آب داشت نه علف .
    بیچاره الاغه ، الان دلم به حالش می سوزه

  5. پارسا گفت:

    باتشکر از شما بسیار عالی و زیبا بود

  6. عباس گفت:

    همچنین با سپاس فراوان از اقای ذوالفقار خانی بابت متن بسیار زیبای ایشون

  7. شکیبا گفت:

    تازه مامان منم هستش

    • بختیار ذوالفقارخانی گفت:

      بله کاملا یادم هست که ایشون هم بعنوان (گردآوریعنی کسی که هیزم های کنده شده را برای من جمع آوری میکرد)همراهم بودو گاهی یک کرباله کوچیک هم برای ایشون درست میکردم-یادش بخیر

  8. شکیبا گفت:

    قربونه دایی غیرتی برم
    خدا بابابزرگ رو بیامرز دمش گرم خیلی قشنگ بودافرییییییییییییییییین غیرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررت

  9. حمید گفت:

    سلام
    چه خاطره لطیف و زیبایی .پدر های امروزی باید یا دبگیرند .به نظر من یکی از دلایل موفقیت اعضای ایل عشایر سنگسر – هر حوزه ای که وارد میشدند – نحوه تربیت آنان در کودکی و اعتماد بنفس بالایی بوده است که در جریان کانال جامعه پذیری از والدین خود کسب میکردند . کودکان ایل به عینه خودباوری ، تلاش ، مردانگی ،مبارزه با طبیعت سخت محیط و به کم قانع نبودن و …را مشاهده و در زندگی خویش مشق میکردند . اما امروزه این نقش آموزشی والدین متاسفانه به صورت ناقص و با هاله ای از غبار به حوزه های دیگر نظیر اینترنت ، رایانه و… سپرده شده است که باید گفت خدا به همه ما رحم کند.

  10. hamid sangesar گفت:

    بسیار عالی و شکیل . مرسی اقا بختیار

  11. سعیدی گفت:

    یاد ایام کودکی همه ما را زنده کردی
    زنده باشی و سرافراز

  12. کامران گفت:

    غیرت فقط غیرت سنگسری…. مرد هم فقط مرد سنگسری
    برای من ثابت شده سنگسریها اون قدر غیرتی و توانمند هستند که هر کاری رو بخوان, میتونند انجام بدن

  13. مشتی گفت:

    سلام.آمپور سنگسری یعنی غیرت…ته متن خلی شکیل بو.دمی ت گرم.

  14. احمد گفت:

    متشکرم بختیار،لذت بردم ،ای کاش بقیه افراد حاضر در عکس را هم معرفی میکردید.

    • بختیار ذوالفقارخانی گفت:

      احمد عزیز:با توجه به متن خاطره نفرات حاضر در خاطره معرفی شدند اما اطاعت امر کرده و بقیه افراد را بشرح زیر خدمتتونئ معرفی میکنم:
      نفر دوم نشسته از راست:رضاسعادت پور-نفرات ایستاده از راست بچپ:حسن،حسین،حسن،ناصر و ذوالفقار-( عرب)-عباس باقری پور-شهید حیدر ارویی-علی عرب-اکبر سعادت پور

  15. سنگسری دوختر گفت:

    عالی
    امیدوارم که این کارتون مستمر باشه
    و نگذاریم که زندگی عشایری زیر خروار ثانیه های زمان مدفون بشه

    • بختیار ذوالفقارخانی گفت:

      اطاعت امر.تلاش حقیر اینست که حداقل در حد بضاعت کم خودم درفراموش نشدن خیل و خاطرات خوش آن که همراه همیشگی همه سنگسریهاست(صرف نظر از اینکه در کجای این گیتی پهناور هستند)کاری هر چند کوچک کرده باشم.
      اطمینان دارم سینه همه همشهریان خوبم لبریز از این دست خاطرات تلخ وشیرین است.امیدوارم در زمانی نه چندان دور تجمیع این خاطرات تبدیل به کتابی شود خواندنی وماندنی.انشاءالله

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تبلیغات