خاطرات خیل : وَلدَرِه

نام ییلاق(خیل ما)(اِملا)بود که (کَس اِملاوُو=املای کوچک)و (وَلدَره=دره کجو معوج)هم از اجزاء خیل ما بود.وَلدره در ضلع شمالی و بر بلندای روستای(لاسِم)بود که البته درآن موقع هنوز از جاده و تکنولوژی خبری نبود و بسیار بکر ودیدنی بود
ابراهیم که چوپان بره ها بود(وَرا کُرد) از مدتها پیش به مرخصی نرفته بود. بر خلاف دیگر چوپانان همسر و فرزندانش در سنگسر بودند (دِه خُون)از آنجا که پدرم مرد خوش قلبی بود پذیرفت تا بر خلاف عُرف مالداری که مالدار کمتر بصورت جایگزین (بَدَل) چوپان میشد چند روزی جایگزین ابراهیم شود. از آنجا که خیلی دوست داشتم یک شبانه روز به چرا بردن گوسفندان را تجربه کنم با التماس و گریه و زاری پدرم راضی کردم تا برای یکشب مرا هم بهمراه خود ببرد.
پدر سوار بر قاطر با اشاره به من فهماند که پایم را روی پایش که بخاطر قامت بلندش نزدیک به زمین بود بگذارم،دستم را گرفت و با یک اشاره مرا سوار کرد. با دستان کوچکم محکم پدرم راگرفتم و باشوق سرم را به پشتش چسباندم و قاطر را هی کرد. ازخیل دور میشدیم،در لحظه ای کوتاه سرم را به عقب برگرداندم ومادر را دیدم که نگاه نگرانش مارا بدرقه میکرد دلم گرفت اما زود سرم را برگرداندم وذهنم را مشغول لحظاتی که در پیش رو داشتم کردم.
با گذشتن از گُدار ،خیل ناپدید شد و به (کَس اِملاوُو)که فضای سرسبز وزیبایی داشت رسیدیم .چند سگ گلّه به پیشوازمان آمدند اما اصلا رفتارشان دوستانه بنظر نمیرسید.بخاطر بلایی که قبلا بسرم آمده بود از سگ میترسیدم و تنها دغدغه من کنار آمدن با سگهای گله بود.پدر تنها با دو کلمه اَمری سگها را دور کرد(حُورُما……. حُورُما)وبه روی خودش نیاورد که متوجه ترس من شده.
به وَلدَره که رسیدیم دوباره سگها با همان حالت پیش آمدند،با کمی ترس وغروری که میخواستم به رخ پدر بکشم با صدای کودکانه جیغ کشیدم: (حُورُما……. حُورُما).اما نمیدانم چرا سگها زیاد توجه نکردند با تکرار همان جمله توسط ابراهیم سگها عقب نشینی کردند و ابراهیم درحالی که کمک میکرد از قاطر پیاده شوم خطاب به پدرم گفت :(عجب بَدلی مَره بیارته)عجب جایگزینی برام آوردی .متوجه شوخی ابراهیم شدم والبته زیاد خوشم نیامد.چای ابراهیم آماده بود .فرش گُل زرد طبیعت بهمراه انعکاس لکه های ابر وآبی آسمان در (جُووِه=آبشخور گوسفندان)آنقدر مرا غرق در خود کرده بود که متوجه رفتن ابراهیم نشدم.
پدر از داخل خورجین چیزهایی را جابجا میکرد به شوخی ازمن پرسید:میتونی فرداشب کار منو انجام بدی من برم خیل؟ در دلم گفتم نه اما غرورم اجازه نداد و به پدر جواب دادم: ب…ب….بله. از جوابم صدای خنده بلند پدر در کوه پیچید.
آتش بزرگی بر پا کردیم و ناهاری که مادرم درست کرده بود را در گوشه ای از آن گرم کرده و درآن فضای رویایی با لذت زیاد خوردیم .بعد از استراحتی کوتاه قابلمه ی مسی سیاهی در دست پدر دیدم که خیلی ذوق زده شدم.بله شام دیگی(دَمپُختَک مخصوص)داشتیم.خُولِنجِه(ذغال زنده باقیمانده از آتش)را کاملا باز کرد و قابلمه را در داخل آن گذاشته وروی آن را با همان خولنجه پوشاند.
صدای زنگوله هایی که تک تک بصدا در میامد نشانه اتمام زمان استراحت وفرا رسیدن زمان چرا بود. گوسفندان به سمت بالای کوه در حرکت بودند و من در دنیای کودکانه ام گاهی بره کوچکی را دنبال میکردم وپس از چند بار زمین خوردن در آغوش میگرفتم میبوسیدم و رها میکردم و یا از پدر اجازه میگرفتم و یک گَوَن بزرگ(اَلگِن داز)را آتش میزدم و در آن هوای مِه آلود با خُنکای دلنشین از گرما و لهیب آن لذت میبردم.هوا کم کم رو به تاریکی میگذاشت و ما هم بسمت منزلگاه (گارِه)برمیگشتیم.
با تاریک شدن هوا به میتکِه(منزلگاه چوپان که شامل یک دیوار سنگی عمدتا خشکه چینی شده به شکل دایره ای که تنها یک وروودی دارد)رسیدیم، دوباره چای پدر در زمانی کوتاه آماده شد که چقدر هم در آن هوا و با آن خستگی بمن چسبید.غرق در رویاهای کودکانه ، به نور آتش خیره شده بودم صدای پدر دیوار رویاهایم را فرو ریخت: گرسنه ای؟ گفتم بله، با تصدیق من سفره کوچکی را در داخل میتکه پهن کرد وبا ذوقی که یک میزبان برای پذیرایی مهمانش دارد درب قابلمه (دیگی) را باز کرد.بخار و بوی عطر دیگی فضای میتکه را پُر کرد .چقدر لذیذ بود بخصوص که نه از قاشق خبری بود نه از چنگال، به رسم سنگسری با دست شام خوردیم .آنقدر شام پُر چرب و سنگین بود که هنوز سفره جمع نشده سنگینی خواب را در چشمانم حس کردم،پدر که متوجه خواب آلودگی من شده بود گفت: نیمه شب باید گوسفندان را به چرای شبانه(شاکَر)ببرم توکه خوابت میاد و خسته شدی من تنها میروم اما بالای همین تپه هستم اگر از خواب بیدار بشی که نمیترسی؟ گفتم نه ، راستش کمی نگران بودم از طرفی هم خیلی دلم میخواست همراه پدر بروم اما با آن خستگی و خواب آلودگی قید(شاکَر) را زدم و درحالیکه روی بازوان پدر در داخل لَمچِقا(چُقا نَمدی سنگسری)دراز کشیده بودم پلکهایم بسته شد.
نمیدانم خواب سنگینم چه مدت طول کشید که با صدای واق واق سگها (به احترام نام قدیم وطنم از واژه پارس استفاده نکردم) از خواب بیدار شدم. پدر را در کنارم ندیدم ، ترس تمام وجودم را فرا گرفت چون میدانستم سگها بیهوده واق واق نمیکنند وحتما اتفاقی افتاده،با احتیاط از در وازه میتکه که بسمت پایین دره و(روستای لاسِم) بود نگاه کردم. در زیر نور کمرنگ ماه چند سایه بزرگ را در پایین دره و حدود 200متری تشخیص دادم که آرام آرام بسمت من میامدند و سگها هم رو به همان سایه ها صر و صدا میکردند. خدای من این جُثه فقط میتوانست مربوط به خرس باشد.
از ترس عرق سردی به پیشانی ام نشست میخواستم پدر را صدا کنم اما با خود فکر کردم ممکن است صدای من موجب جلب توجه خرسها شود،سرم را بداخل لَمچقا فرو بردم آنرا کاملا به خودم پیچیدم با این تفکر که خرس نتواند براحتی مرا پیدا کند.تمام تنم از عرق خیس شده بود و بیصدا بشدت گریه میکردم صدای سگها پس از مدتی و یکی یکی خاموش شد. دیگر اطمینان پیدا کردم سگها یکی یکی توسط خرسها کشته شده اند . ترسم مضاعف شد وجرات نفس کشیدن هم نداشتم .مدتی که برای من سالها به طول انجامید وهر لحظه منتظر حمله خرس بودم.ناگهان احساس کردم دستی سعی در باز کردن لَمچِقا دارد خواستم فریاد بکشم و حرکتی برای نجات خودم .اما انگار زبانم لال شده بودم و بدنم فلج. درآخرین لحظه که لمچقا باز شد تمام توانم را متمرکز کردم وتوانستم جیغ کودکانه بلندی بکشم که سرم را در دستان مهربان پدر حس کرم. پسرم،بابا جون نترس منم پدرت. چی شده؟ خواب دیدی؟ بغضم ترکید و با صدای بلند هق هق کنان داستان را تعریف کردم.پدر در حالیکه مرا در آغوش خود میفشرد با خنده آرامش بخشی گفت: کدام خرس مرد؟بیا نگاه کن!
تازه متوجه روشنی هوا شدم به جایی که پدر اشاره میکرد نگاه کردم ….درحالیکه هنوز هق هق میکردم زدم زیر خنده……آنها فقط چند گاو متعلق به روستاییان لاسِم بودند که در حال چرا بودند.
سگها هم اول به اشتباه من دچار شده بودند و با نزدیکتر شدن گاوها متوجه شده و ساکت شده بودند.آخر ما در خیل خودمان فقط گوسفند داشتیم و من انتظار دیدن گاو را نداشتم. در حالیکه میخندیدم و اشکهایم را پاک میکردم سعی میکردم با خندیدن سر خوردگی و شکستن غرورم را پنهان کنم.
پدر که متوجه این قضیه شده بود گفت: اینها درسهای زندگیه.. امروز یاد گرفتی که باید با چشم باز به اتفاقات اطرافت نگاه کنی…این اتفاقات برای همه ما هم افتاده،نگران نباش مرد،این یه قضیه مردانه است و پیش خودمون خواهد موند،حال بریم سراغ صبحانه. . . .(کودکی یادش بخیر)
مهر ماه1391