تاریخ : ۱۷ آذر ۱۳۹۱

در دوران کودکی علاقه عجیبی به حیوانات داشتم و از همه اونها بیشتر عاشق بره و بزغاله های کوچک (خالک) بودم. بره و بزغاله هایی که در تابستان به دنیا می اومدند و ما بچه ها به خاطر اونها از خوشحالی تو پوست خود نمی گنجیدیم.
معمولا خالکها رو یکی دو هفته اول شبها به همراه گله نمی فرستادند چون ممکن بود به خاطر خستگی خوابشون ببره و گم بشن.
صبحها نزدیک ساعتی که گله به خیل می اومد خالکها رو بغل می کردیم و به پیشواز گله می رفتیم. چه کیفی داشت وقتی مادر خالک غرغر کنان از گله جدا می شد و به سوی ما می دوید و ما پرواز خالک به سوی مادر، شیر خوردن و نوازشهای مادر رو تماشا می کردیم. خالکها معمولا با آدم زود اخت می شدند. بازی کردن با اونها یکی از سرگرمیهای اصلی ما بود. ما جلو می دویدیم و اونها به همراه ما.
یادمه یکی از همون سالها بزغاله کوچکی داشتم که خیلی آدم خو* بود و من چقدر وابسته بودم بهش. صبحا اگر یه کم دیر از خواب پا می شدم اونقدر دور و برم ورجه وورجه می کرد و از روم رد می شد و سر و صدا می کرد تا مجبور بشم از خواب پاشم.
راستی اینو هم بگم که بزرگترا کلا از وجود خالکها خوشحال نبودند. می گفتند اینا بدموقع به دنیا اومدند و مادراشون لاغر میشن. خالکها وقتی وارد ماه دوم یا سوم زندگیشون می شدند و چاق بودند در معرض کشتن قرار می گرفتند.
آخرای تابستون بود و خالک بزغاله ام رو دیگه شبها نگه نمی داشتیم و همراه گله می رفت. با این حال روزا که همراه گله به خیل می اومد فرصتی بود باهاش بازی کنم.
یه روز نزدیک ظهر تو چمن داشتیم دله ورکو** بازی می کردیم و گله تازه به خیل رسیده بود. یهو چوپانمون نفس زنان اومد و بهم خبر داد بابام می خواد بی توجه به علاقم به خالک بزغاله اونو بکشه. بابایی که اون موقع ها خیلی جدی بود و ما ازش حساب می بردیم.
خلاصه دوان دوان خودمو به گوت رسوندم و دیدم ای دل غافل، کاسه آب جلو بزغاله نازنینم گرفتند و اون بیچاره هم که قضیه رو فهمیده بود حسابی سر و صدا می کرد. تازه وقتی منو دید سر و صداش بیشتر شد. انگار می گفت بیا منو از دست اینا نجات بده. نمی دونم چی شد تمام ترسم از پدر یه دفعه ریخت و بزغاله رو از دستشون قاپیدم و در حالی که زار می زدم بزغاله در بغل، فرار کردم. آنچنان گریه می کردم که تمام خیل متوجه قضیه شدند. یکی دو ساعت بعد بالاخره با وساطت مادرم و بقیه به خونه برگشتم. انتظار داشتم عصبانیت پدر رو ببینم اما چیزی که دیدم برعکس بود. خنده های پدرم که انتظار چنین جسارتی رو از من نداشت.
اون سال به خاطر این حرکت من، بزغاله زنده موند و سال بعد برای خودش نر بز (کل) خوبی شد و باز به اصرار من چند سال دیگه زنده موند. جالب اینجا بود که با وجود بزرگ شدن، آدم خو بودنش رو حفظ کرده بود.
هنوز که هنوزه صداش تو گوشمه!

پانوشت :
* آدم خو : صفت حیوانی که با انسان زود اخت می شود و از دست آدم فرار نمی کند.
** دله ورکو : نوعی بازی محلی سنگسری که معمولا در سنین کودکی و نوجوانی در چمن ییلاق بازی می کردیم. طریقه بازی به این نحو بود که دو گروه می شدیم یک گروه نقش سگ رو بازی می کردند و گروه دیگه نقش گرگ. هر گروه محدوده دایره ای داشت که در حکم خانه بود. کفشها هم به مثابه گوسفند و در اختیار گروه سگها بود. سگها وظیفه داشتند نگذارند گروه گرگ کفشها رو از اونها بگیرند و اگر موفق می شدند کفشها رو از دست ندهند و گرگها رو به خونه خوشون بکشند، برنده می شدند. گروه گرگ هم اگه موفق می شد تمام کفشها رو از گروه سگ بگیره و بعد هم تک تک سگها رو به خونه اش بکشه، برنده می شد. بازی جانانه ای که چالاکی، سرعت و قدرت افراد در موفقیتشون نقش اساسی داشت  و برای ما بسیار هیجان انگیز و جذاب بود.

برچسب‌ها:


17 پاسخ به “بزغاله کوچک من”

  1. دوست بزرگوار جناب آقای مهندس حیدریه
    با سلام و عرض ارادت
    خاطره شیرین و قلم شیوای شما را با بزغاله کوچک ( خالکو) بار دیگر خواندم. مرا به هوای کودکی برد. بهانه ای هم شد که یادداشت استک سو آسکور گلالک دار را که 7 سال پیش نوشته بودم در وبلاگ پسر چوپان بازخوانی کنم. حمل بر خودستایی نباشد خودم از نوشته ام لذت بردم نه البته از بحث ادیبانه نویسی بلکه از یادآوری خاطرات خیل. خاطراتی که اگر تلاشی مضاعف برای حفظ آن نشود بزودی فراموش خواهد شد.
    pesarchopan.blogfa.com/post-16.aspx
    باز هم ممنون از زحمات شما

  2. محمد گفت:

    خیلی خوب بود منم یه دونه بره داشتم که لباس کوچک میپوشوندم آنقدر باهاش بازی کردم آخر دستش شکست ولی خلی مد خوش بومه دمی ته گرم

  3. عمو حیدر گفت:

    با تشکر

  4. ناشناس گفت:

    خیلی جالب بود.کاش بشه یک کمپین واسه بازی دله ورکو درست کنیم به شرط اینکه همه با دمپایی بیان . چون تو خیل خیلی کفش نبود همه به دمپایی بازی می کردیم. یادش بخیر
    راستی شاید همه یادتون باشه یه بازی دیگه که می کردیم پس بازی بود که باطری های کهنه الاغ بودن و اسب و … سنگ ها هم گوسفند.
    من هم یه بزغاله داشتم که بعد یک سال که رفتیم دیدم بزرگ شده و دووید و اومد توماشینمون جای خودش بخوابه که جا نشد از بس بزرگ شده بود.

  5. Neda HP گفت:

    خیلی قشنگ بود

  6. گل آقا گفت:

    بزک نمیر بهار میاد

  7. بهروزمستخدمین گفت:

    این دوست داشتن بز و بزغاله و بره و… ناشی از وراثت نوعی است .ما هم برای بزغاله غش می کنیم

  8. چالژ گفت:

    محمود عالی بود .
    به قول زنده یاد کیانوش .
    (خاطره ها مانده از ان سالها)

  9. اکبر حیدری پور گفت:

    من یه بزغاله داشتم که اسمش کوو چشو بود مامانشم هم کوو چشو بود.سالهای بعد بزرگ شد و بزغاله دار شد ولی نگاه اشنایی به هم داشتیم و خیلی مخته بود.

  10. فرشید گفت:

    آقا منم دقیقا چنین خاطره ای دارم منتها من به جای خالک بچه وو چاقو رو ورداشتم و فرار کردم به خیال اینکه دیگه پدرم نمیتونه اونو بکشه! رفتم یه مدتی اطراف چرخیدم دیدم کسی خبری ازم نمیگیره… یواش یواش نزدیک شدم. همه جا ساکت بود و از هیچ کسی هم خبری نبود! گفتم خدایا چی شده چی نشده… چطور از خیر قربونی کردن بزغاله گذشتن و کسی نیست؟!! که رسیدم جلوی برگافه گوت آقا چشمتون روز بد نبینه دیدم سر بزغاله بیچاره رو زبون ور النده روی سنگی گذاشتن و رفتن!
    اونجا بود که درس بزرگی گرفتم در زندگی که راه های رسیدن به هدف برای دیگران خیلی زیاده!

  11. خالک ها بخشی شیرین از خاطرات شیرین و خوش ایم کودکی نسل گذشته بودند.
    اون موقع ها که نه کارتون تلویزیون بود، نه بازی رایانه و موبایل.
    هم بازی خوب کودکان ییلاق.

  12. حمید ب گفت:

    دمی ته گرم

  13. بیدقی فر گفت:

    سلام و سپاس از مطلب زیباتون واقعا برای هر سنگسری که خیل رو تجربه کرده باشه خاطر انگیز خواهد بود

  14. مهسا گفت:

    خیلی قشنگ بود من که اشکم در اومدش ممنون

  15. مهدی گفت:

    عکس مطلبت بیچارم کرده

  16. حمیدرضا گفت:

    درود اقا محمود – خاطره بسیار زیبایی بود

  17. حمید م حسینی گفت:

    سلام
    چقدر زیبا تونستی توی این چند خط چندین اصطلاحات و مفاهیم مردمشناسی ایل سنگسری رو نشون بدی .
    بچه ها کی میاد دله ورکو بازی کنیم ؟
    دررررووووود و بدرررررروددددددددددد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تبلیغات