یک عاشورا با بچه های طالب آباد

اولین سالی  بود که عزیزم فوت کرده بود و اولین عاشورایی بود که من سنگسر و بر مزار او  بودم.

صبح به مزار عزیز در طالب باد رفتیم ، دسته ای به سمت مزار می آمد. یک دسته مرتب که عرض خیابان کنار مزارطالب آباد را با یک زنجیره انسانی مزین کرد .اینجا یعنی مزار طالب آباد خانه ما در سنگسر است بیش از هر جای دیگر سنگسر آن را می شناسم و با آن مانوسم . با کوه هایش با میدانش با درختهایش با چادری که در ایام نوروز کنارش برپا می شود،با سازه های طاقی شکلی که در مزار برپا شده اند، با ماشین هایی که از خیابان عبور می کنند و …مانوسم ، سلام علیک دارم و گفت و گو می کنم.اما هیچ گاه این ساقه سبز را ندیده بودم که به سمت خانه من و بزرگترهایم رشد کند و آن را در آغوش بگیرد.

عزیزم را به چه نیک مردمانی سپرده بودم.مردمانی که مردگان از زندگی شان حذف و فراموش نمی شدند.مردمانی که خودخواه نبودند که زندگی را تنها در محدوده نفس های خود تعریف کنند بلکه زندگی آنها در بستر نسل ها گسترده بود و خود را بخشی از پازل  وجود، طبیعت و نسل ها و انسانها می دانستند و نه یک موجود مستقل در خود فرومانده. این را بر اساس صمیمتی که همیشه در مردمان این سرزمین حس کرده ام، می گویم.

یک خانواده ای در مزار چادر زده بودند و به نحو بسیار شکیل و منظمی از مردم پذیرایی می کردند و من از زیبایی کارشان و نظمشان آموختم و لذت بردم. کامیونی نیز کنار مزار پارک کرده بود و آش پخش می کرد، آش «دونه».  یادم نمی آید چرا ما آش نگرفتیم شاید نخواستیم شلوغ کنیم اما از همان مشاهده این موجود زیبا که یادآور مزه ها و خاطره های قشنگ مربوط به دروان کودکی و مادربزرگ باصفا و زنده دلم بود لذت بردیم. و همین کفایت می کرد.

ظهر دوباره به مزار برگشتیم .« مفه» جایی در میان قبرها بود و حتی یک نفر هم در اطرافش نبود. من کنار مزار عزیز بودم و چندین دختر نازنین طالب آبادی کنارم جمع شده بودند و طرح گفت و گو با مرا ریخته بودند. در فضایی که آنها با حضور پر از کنجکاوی و ذوق  و شور سبک و عظیم کودکانه اشان فراهم آورده بودند شناور شده بودم و ذوق می کردم. فضایی که با شوری که در سخنشان بود و نگاه های گیرایی که مثل آفتاب زوایای تاریک درونم را روشن می کرد،شکل داده بودند.زویایی مربوط به دنیای کودکانه خودم که خاک روی بخش هایی از آن را گرفته بود و از دسترسی ام خارج کرده بود.این نوگلان قشنگ ترین خاطره من از محرمی بودند که در سنگسر بودم. آنهانوحه و شعر می خواندند و من صدایشان را ضبط می کردم و برایشان پخش می کردم.با آنها در مورد معلم هایی که قبولشان داشتند مصاحبه می گرفتم و برایشان پخش می کردم و به سوالهایشان در مورد مرگ جواب می دادم و اینکه  من از مرگ عزیزم غمگین نیستم و مرگ آن اتفاق  وحشتناکی نیست که بعضی از بزرگترهای ما برایمان به تصویر کشیده اند.

یکی شان سراغ مفه را گرفت و دیگری به او نشان داد و گفت که تمام حاجاتش را به مفه گفته است و آن دیگری سراغ مفه رفت و شروع به دست کشیدن و بوسیدنش کرد و بعد دوباره به جمع ما پیوست.

بعضی از بچه ها نوحه خواندند و یکی شان آنقدر قشنگ و سوزناک میخواند که تاثیر عشقی که در صدایش بود روی قلبم هرگز پاک نمی شود.این کودکان عظمت دنیای کودکی ام را دوباره فرا رویم داشتند  و موج عشق های خالص که در دلهای آینه سان و  باورهای بزرگی که در ذهن های قدرتمندشان بود به سویم می آمد ، مرا دربرمی گرفت و می شست. بعضی که می دیدند نوحه ای اگر بخوانند تکراری می شود می گفتند که شعر دیگری می خوانند و آن زمانی بود که این شعر طنز در مورد سنگسر رایج شده بود که در بخشی از آن گفته می شد: « طالب آبادیون فکر اقتصادیه /تموم طالب آباد چوندرکاریه » این  آهنگ ر ا می خواندند و خیلی دوستش داشتند. بعضی ها هم چند نفری سرودی را که در مدرسه اجرا کرده بودند،…

نماز ظهر عاشورا در قسمت بالایی مزار برپا شد و دوستان کوچکم  ما را به ناهار امام حسین در مسجد طالب آباد دعوت کردند و پذیرایی دوباره اینجا نیز خیلی تمیز و با سلیقه و مرتب انجام شد و ناهار  یک چلو گوشت خوشمزه بود.

صمیمت و با سلیقه بودن دو خصلتی بوده که همیشه در سنگسر برای من جلوه کرده است. آنجا هم محفل ما ادامه یافت . جالب این بود که اسم فامیل هر 8 نفرشان ذوالفقاری بود. شماره ازم گرفتند که بهم زنگ بزنند اما نزدند.صدایشان را هر گاه که باورم به زندگی  کمرنگ می شد و علفهای هرز کسالت و لختی در حالم رشد می کرد گوش می کردم و شارژ می شدم. الان باید 1و 2 دبیرستان باشند.اگر گذارشان به این مطلب افتاد چشمانشان را می بوسم و می گویم پس چرا بهم زنگ نزدید؟