درنگی بر ویرانه های شهرمان

دلتنگم،دلتنگ بوی کاهگلی که پس از نم باران فضای شهرم را غرق در عطری میکرد که در هیچ کجا نخواهی یافت. دلتنگم،دلتنگ طابَره ، رَف ،تُرنه ودیوارهای بلندی که توسط مادران خوش سلیقه مان با دوغاب گچ سفید میشد(ازدوندن).
نمیدانم چه بر سر معماری شهرم آمد و معمارانش؟چرا دیوارهای کاهگلی با دربهای چوبی زیبا که با گُل میخ ،حلقه زنانه، حلقه مردانه وکولّیم مُزَّین شده بود جای خودرا به آجر وسنگ داد؟ مگر دربهای چوبی که توسط مادران خوش ذوقمان با پارافین برّاق میشد چه اشکالی داشت؟هر گز زیبایی این دربها که با یک کادر سفید(گچی) ویک کادر قرمز(خاک رُس) که همواره نو نوار میشدند را از یاد نمیبرم.
صبحهای زود ،زن هر خانه ای جلوی درب خانه را آب و جاروب میکرد.قدم که به کوچه میگذاشتی جاری بودن زندگی را با تمام وجودت حس میکردی و رِخوَت و سستی نا خود آگاه رخت بر میبست.
دلتنگم،دلتنگ طاق و قوسهایی که فضای اطاق و راهروها را جلوه ای تاریخی میداد.تیرهای چوبی سقف که با تخته های کوچک(لَت)پوشانده ومعمار شناسه خودرا دروسط سقف بر روی همین تخته ها مینگاشت . ازکودکی برایم جذاب بود و همیشه نظرم راجلب میکرد نوشته رنگینی که بر سقف خانه پدری خودنمایی میکرد:
بنّا: استاد محمدعلی حیرانی – تاسیس 1341 (زنده یاد استاد محمد علی دانایی فرد که یادش گرامی و روحش شاد)
دلتنگم ، دلتنگ گچبریهایی که تماما با دستهای هنرمند بنّای سنگسری جان میگرفت . پنجره های چوبی مُشبّکی که هنر نجاّر سنگسری بود و در غیاب شیشه کار نورگیری و تهویه خانه را انجام میداد.
چه شد که امروز با یک نگاه گذرا از فراز شهر ، به وضوح می بینیم که از سنگسر سر سبز چیزی بجز یک شهر رنگ پریده باقی نمانده؟کجا رفت آن درختان سربفلک کشیده ای که هر کدام نشانی خانه ای بود از بلندای قلعه پائین یا الله صُفِه؟ چه بر سر دشت سرسبز و جاری ذلال جویهایش آمد؟کجا رفت شکوفه باران باغهای ژُورندِه و راهبند و تپه سَر؟
آیا هنگام آن نرسیده که حداقل بصورت نماد ملی شهرمان ،در چند نقطه از شهر معماری قدیم را بازسازی و درمعرض دید فرزندانمان قرار دهیم .مگر معماری ما چه چیزی از ابیانه کم دارد که قطبیت گردشگری آن همین نوع معماری است. باید کاری کرد که از گریستن بر ویرانه های شهر مشکلی حل نخواهد شد.
با سپاس – بختیار ذوالفقارخانی – پائیز1391